صبح که رفقا را راهی سفر شیدایی شان میکردم و به اصطلاح به بدرقه دوستانم رفته بودم دلم میخواست یک نفر پیدا میشد و من را هم حول میداد به سمت اتوبوس تا قاطی این مسافران بهشتی عازم شلمچه شوم... نمیدانم، هنوز هم که هنوز است حکمت این نطلبیدن شهدا را نمیدانم.... من که قرار بود عازم باشم، پس چه شد که ماندنی شدم....
دلم هوایشان را کرده است، دلم هوای سه راهی شهادت را دارد، دلم برای حاج قاسم آفاق راوی پارسالمان تنگ شده است، حاج قاسمی که 20 سال است از شهدا میگوید ولی هنوز هم که هنوز است موقع روایتگری خودش بیشتر از بقیه زجه میزند، دلم هوای غروب اروند را کرده است، دلم برای گرمای شلمچه، برای ظهر علقمه تنگ است، دلم میخواست اگر امسال هم راهی کربلا میشدم، این شهدای گمنام بودند که از کاوران ما استقبال می کردند. اما چه میشود گفت..... ماندن، پیشانی نوشت من از این مسیر بود...
خدایا تو را شکر... حالم اصلا رو به راه نیست... همین..