خداوند اجر صبر سید علی را زیاد کند.....
صبح که رفقا را راهی سفر شیدایی شان میکردم و به اصطلاح به بدرقه دوستانم رفته بودم دلم میخواست یک نفر پیدا میشد و من را هم حول میداد به سمت اتوبوس تا قاطی این مسافران بهشتی عازم شلمچه شوم... نمیدانم، هنوز هم که هنوز است حکمت این نطلبیدن شهدا را نمیدانم.... من که قرار بود عازم باشم، پس چه شد که ماندنی شدم....
دلم هوایشان را کرده است، دلم هوای سه راهی شهادت را دارد، دلم برای حاج قاسم آفاق راوی پارسالمان تنگ شده است، حاج قاسمی که 20 سال است از شهدا میگوید ولی هنوز هم که هنوز است موقع روایتگری خودش بیشتر از بقیه زجه میزند، دلم هوای غروب اروند را کرده است، دلم برای گرمای شلمچه، برای ظهر علقمه تنگ است، دلم میخواست اگر امسال هم راهی کربلا میشدم، این شهدای گمنام بودند که از کاوران ما استقبال می کردند. اما چه میشود گفت..... ماندن، پیشانی نوشت من از این مسیر بود...
خدایا تو را شکر... حالم اصلا رو به راه نیست... همین..
هی با خودم کلنجار میرفتم که بنویسم یا نه، بگویم یا نه، داد بزنم یا نزنم، به نظرم بنویسم بهتر باشد، مینویسم که خودم بخوانم، مینویسم که یادم نرود دلم درد میکند، برای خودم مینویسم.
از جماعتی مینویسم که تا دنیا دنیاست جای زخم هایشان را در تمام وجودم احساس خواهم کرد، از تهمت ها، از کینه ها، از عقده ها، از مصلحت اندیشی ها، از خیلی چیز هاشان...
یکی میگوید : مصداق آیه ی ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلا خوف علیهم و لا هم یحزنون باشم، اما خودش نمیداند که استقامت در برابر چه، به قول خودش این حرفش فقط در تئوری پرداز ها صادق است، عملی نیست، نه اینکه عملی نباشد، نه، اصلا جنس درد فرق میکند، جنس درد از آن درد ها که استقامت بطلبد نیست...
ملتی می آیند کل هیکلت را بی هویت میکنند، بی شخصیت میکنند، ، بعدش می گویند حلال کن، حالا اگر بگویند که معمولا نمی گویند، ناز شست همه شان، و خدا میداند که از دست خودم و از دست همه ی این آدم ها به خودش شکایت میکنم...
بگذریم، دهانم را می بندم، مثل همیشه که بسته ام، ما دور خودمان خواهیم چرخید، اصلا به درک که انقلاب سقوط کند، مهم این است که خیلی ها عقده هایشان را خالی کنند. همین.