مداد سفید..

هر کجا هستی جهادی کار کن، جهاد ادامه دارد، جنگ ادامه دارد...

مداد سفید..

هر کجا هستی جهادی کار کن، جهاد ادامه دارد، جنگ ادامه دارد...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه ارومیه» ثبت شده است

درد دلی که حدود چهار ماه پیش در دفتر الکترونیکم نوشته بودم؛ وصف حال دانشگاه ارومیه است...

"وقتی مسئولین معاونت دانشجویی دانشگاه اولویت های کاری شان را فراموش می کنند و یا اصلا اولویت ها را نمی شناسند و به جای رسیدگی به احوالات ناگوار دانشجویان خوابگاهی در جلسات رنگارنگ والبته بی ربط به حوزه ی مسئولیتشان (مثل حضور در جلسه ی استانی با محوریت شرکت های دانش بنیان) شرکت نموده و خود را فعال عرصه ی سیاسی و اجتماعی معرفی میکنند، ته اش میشود روزی که خوابگاه معلوم الوضعیتی مانند خوابگاه بنت الهدی روی سر دانشجویان بدبخت و بیچاره آوار شود و بی کفایتی مسئولین دانشجویی را فریاد بزند.

وقتی آینده ی دریاچه ی خشک شده ی ارومیه برای ریاست این دانشگاه مهمتر از آینده ی 23 هزار دانشجوی مشغول به تحصیل در این دانشگاه باشد، ته اش میشود دلزدگی و افسردگی دانشجویانی که فکر میکردند دانشگاه ارومیه مقصد همه ی آمال و آرزوهای بزرگ و کوچکشان است.

وقتی سیاست بازی و سیاست زدگی اولویت اصلی مسئولین آموزش دانشگاه می شود و برگزاری فلان جلسه در فلان روستای اطراف شهر بر آینده ی آموزشی دانشجویان محقق و پر تلاش پیشی میگیرد نتیجه اش میشود اینکه دانشگاه ارومیه از لحاظ سطح علمی پایین تر از هر دانشگاهی قرار میگیرد که اگر مسئولین امر کمی برای هویت پژوهش دلسوزی می کردند قطعا نتیجه ی عکسی به دست می آمد."

همین!!!

 

مداد سفید

عطرافشانی مزار شهدای گمنام حسینیه عاشقان ثارا...+ تصاویر

سه شنبه 11 آذر سال 1393 دانشگاه ارومیه میزبان دو میهمان عزیزی بود که هر دو خیبری بودند و از جزیره ی مجنون. روز حادثه همه حاضر بودند، شمای مخاطب خوب است بدانی که این«همه» برمیگردد به دانشجویان، اساتید، کارمندان، مردم، آسمان، زمین و دانه به دانه ی ذرات عالم....

«این همه» یعنی به معنای واقعی کلمه «همه» چند سالی بود که از اولین مطالبه ی دانشجویی ما برای میزبانی آنها در دانشگاهمان میگذشت، زمان زیادی گذشته بود و دانشگاه به نفس نفس افتاده بود، چقدر جایشان خالی بود، با هیچ چیزی هم پر نشد، آمدند دانشگاه نور گرفت، و کنار خانه ی خدا چای گرفتند.

همه تعظیم کرده، مقابلشان ایستاده بودند. بر حسب اسم، بسیج دانشجویی متولی اصلی برنامه بود ولی در کمیته ای که شکل گرفت همه ی هیئتی ها و کانون های فرهنگی حاضر بودند. حق داشتند، ولی آن چند نفری که حین کار اشک های ریمل خوردشان روی صورت جاری میشد و سیاهی های چشمشان را با خود میبرد را یقینا خود شهدا دعوت کرده بودند. همکلاسی هایمان که داشتند دل نوشته روی پارچه مینوشتند را هم قبل از آن در برنامه های مشترکمان خیلی ندیده بودم، به گمانم شهدا آمده بودند تا ما را کنار هم ببینند، خودشان هم همه ی کار ها را با حساب و کتابی دقیق کنار هم چیدند. ما را پیش میبردند و کار ها را به دست ما و با اراده خود انجام میدادند. حال همه خوب بود خوب تر از همیشه، حال آنکس که تا به حال جارو دستش نگرفته بود و آن روز تمام سن را به تنهایی جارو کرد به گمانم بیشتر از بقیه خوب بود، یا او که با چادرش از پله ها بالا رفته بود و ریسه ها را روی سن محکم میکرد از همه بهتر بود، یا همه ی آنهایی که از ابتدا تا انتهای مراسم با سربند و اتیکت، خود را خادم الشهدا میخواندند و سر پا بودند یا... دلم گاهی لک میزند برای این حس و حال معنوی....

حالا هم رسم براین است که اهالی نمازشان را بین دو فاتحه ای که برای شهدای دانشگاه میخوانند اقامه کنند، شهدا مفهوم تازه ای از انقلاب در ذهن ما در فضای دانشگاه ساختند، خدایشان رحمت کند....

مداد سفید